8/06/2017

رکوئیم برای آن گیسوان بافته

در قعر يک کمد چوبی در جایی دور، یک کاست دوربین فیلمبرداری است که عنوان دارد : نوروز. اگر کسی فیلم را در اداپتور پخش بگذارد، خانه ما را میبیند فردای يک روزی که کارگر تميزکار همه جایش را روفته و برق انداخته. غروب شب عید است و توی فیلم تازگی شیرینی نخودچی خانگی دستپخت من روی پیشخوان آشپزخانه معلوم است. من بیست و چند ساله که با چهل گیس بافته در بلوز شلوار اسپرت صورتی رنگی، دارم توی سالن می رقصم. سرخوش و رها گاه برمیدارم و لبخندم زنگار ندارد زیر برق چشمها. دنیایم سبک است. مثل پرنده ای در آفتاب بعد از رگبار بهاری، از روی گلهای قالی تازه شسته شده، نرم می گذرم. گامهایم همانجور که سر کلاس رقص تمرین پس میدادم، یک دو دو سه، یک دو دو سه؛ چابک و هماهنگ. جوانی ام در اوج است. در اوجم. رها. 
کسي، جایی طي ماجرایی، و کسانی طي ماجراهایی به مرور، آن پرنده صورتی رقصان را با چهل گیس بافته اش کشتند. بارها. چرا که پس از آن عید، من دیگر هرگز زیر بار داشتن چهل گیس نرفتم و در نوروزهاي دیگر، کسی فیلمی ندید از من که آن جور بی دلیل و رها، به شادمانی ای چنان بی لک، چرخ بخورم رقصان. 
من خودم را دوباره از نو پروراندم و ساختم اما هرگز دوباره به رهایی خلص آن روح بکر دست پیدا نکردم. 
حیف آن درناي ظریف زنده، پنهان شده در زیر پوست هر زنی. همانی که طی سالیان، خشونت هستی و آدمهایش به دام می کشندش. در دام می کُشندش...

No comments: